سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اواز قطره
 
عمری م .ح .ب بوده ام وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

چشم خشک از چشمهای تر خجالت می کشد

 چشمه وقتی خشک شد ، دیگر خجالت می کشد

سوختن در شعله ی دل کمتر از پرواز نیست

هر که اینجا نیست خاکستر ، خجالت می کشد

بستن در بهر شرمنده شدن بی فایده ست

این گدا وقت کرم بهتر خجالت می کشد

لطف این خانه زیاد و خواهش ما نیز کم

دستهای سائل از این در خجالت می کشد

طفل بازیگوش را شرمی نباشد از کسی

بیشتر با دیدن مادر خجالت می کشد

تا عروج فاطمه جبریل را هم راه نیست

در مسیر عرش، بال و پر،خجالت می کشد

حتم دارم که قیامت هم از او شرمنده است

با ورود فاطمه ، محشرخجالت می کشد

نامه اعمال نوکرها بدست فاطمه ست

آنقدر می بخشد و.... نوکرخجالت می کشد

آنچه مادر می کشد،دردش به دختر می رسد

گر بیفتد مادری ، دختر خجالت می کشد

دست این از دست آن و...دست آن از دست این....

آه....دارد همسر از همسر خجالت می کشد

هر کجا حرف "در" و "دیوار" و...ازاین چیزهاست

چشم خشک از چشمهای تر......



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

قلم عاجزم ازدست توامداد گرفت

غزل امشب من قافیه ازاد گرفت

دل ویرانه بیغم به چه کارم آید

شهردل ازقدمت نام غم آبادگرفت

باید از آتش داغ توکنم نعره ولى

سیل اشکم شده جارى ره فریادگرفت

قائم ازقائمه قامت تو قامت عرش

بیستون بود و ز بنیان تو بنیادگرفت

به ستوه آمده ازظلمت بیداد دلم

دل افسرده نخ دامنت اى دادگرفت

دادمن کى بستانى زجهان دادگرا

که به زنجیرخزان رنگ گل شادگرفت

شادروح پدرم باد که درمکتب عشق

طفل ناپخته خود را زغم استاد گرفت

کورشبگردم وبا نور تو اى شمس هدا

دل گمگشته به منزل ره ارشاد گرفت

راه میخانه نهان است ونداندهمه کس

غیراز انکس که الفباى غمت یادگرفت

بیستون سینه شدوخانه شیرین دردل

هرکه برسینه زده  شهرت فرهادگرفت

بهرخلق بشریت پی علت میگشت

که یدالله سر رشته ایجاد گرفت

جه شکایت کنم ازجاهل گمراه اگر

به تن عاشق توجامه الحادگرفت

از خلوت عباسیه



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

این راه برای خسته دور است چقدر
از نور تو چشم بسته دور است چقدر
گامی به تصوّر تو نزدیک شدن

از آینه‌ای شکسته دور است چقدر
با دیدن تو چه محشری خواهد شد
آغاز حیات دیگری خواهد شد
وقتی که به صحن آسمانت برسم

آهوی دلم کبوتری خواهد شد
هر چند دلم نقطه‌ای از تاریکی است
بین من و تو پاره خط باریکی است
در هندسه‌ی عشق مثلث شده‌ایم

من، تو و خدایی که در این نزدیکی است
من باز میان موج گیسوی تو غرق
در خلوت صحن پر هیاهوی تو غرق
تو ماهی و این پلنگِ حیرت زده، شد

در برکه‌ی چشم بچه آهوی تو غرق
هم گنبد و هم رواق این خانه طلا
یک شاخه گلی میان گلدان طلا
بیمار توام؛ هوای این پنجره‌ی-

فولاد نمی‌دهم به ایوان طلا
اینجا همه لحظه‌ها طلایی است چرا؟
هر گوشه‌ی این زمین، هوایی است چرا؟
برمی‌گردم، در این دل مشهدیم 

یک حال عجیب کربلایی است چرا؟
قصدم سفری برای گلگشت نبود
برگشت از آرامش این دشت نبود
در فال خطوط کف دستانم کاش

تقدیر بلیت رفت و برگشت نبود
زرد آمده بودم و طلایی رفتم
شب بودم و غرق روشنایی رفتم
از راه زمینی آمدم با آهو

همراه کبوترت هوایی رفتم
خط، چشم براه ایستگاه است هنوز
شب، سمفونی قطار و آه است هنوز
خوشبخت کبوترت که تا خانه پرید
آهوی تو آواره‌ی راه است هنوز



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب


از سوی که می‌تابد؟ از روی تو یا خورشید؟
آیینه بگردانم من سوی تو یا خورشید؟

این سلسله‌ی زرین با تار که می‌رقصد،
بر شانه‌ی نیشابور، گیسوی تو یا خورشید؟

تیر مژه‌ای سوزان بر قلب من آتش زد
آه، از چه کمانی بود، ابروی تو یا خورشید؟

خورشید پرستم من، با روی تو حیرانم
دل پیش که بنشانم، پهلوی تو یا خورشید؟

یک ذرّه، کبوتر شد؛ گرمای چه دستانی
اینگونه طلسمش کرد، جادوی تو یا خورشید؟

بارانیِ یک بغضم در سایه‌ی دلتنگی
سر روی چه بگذارم، زانوی تو یا خورشید؟

سیب دل غلتانم، داغ است نمی‌دانم،
می‌چرخد و می‌آید، از جوی تو یا خورشید؟

در نیمه‌ی خود اما، گم شد و ببین تنها
یک آه به جا ماند از آهوی تو، یا خورشید !



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

ماهِ من! یک شب خیال انگیز، خواب دیدم ستاره‌ات شده‌ام
خواب دیدم کبوتری مُحرِم در طواف مناره‌ات شده‌ام

خواب دیدم ولی تو بیداری، کرده‌ای با کلاغِ خود کاری،
که در این روزهای پاییزی، جذب تور بهاره‌ات شده‌ام

موج در موج، آبیِ آبی،  تو چه دریای مهربانی و من
قایق دلشکسته‌ای که شبی میهمان کناره‌ات شده‌ام

از درِ پشت سر می‌آیم تا بیش از اینها خجالتم ندهد
این لباس سیاه، حالا که زائر بی‌قواره‌ات شده‌ام

گوشه‌ی «صحن قدس» قرآن را باز کردم به یاد چشمانت
باز «والشمس» آمد و گرم از تابش استخاره‌ات شده‌ام

چقَدَر حرف پشت بغضم بود، تا رسیدم به «صحن آزادی»
حرف‌هایم دوباره یادم رفت، بس که غرق نظاره‌ات شده‌ام

هشت یعنی دو دست از هم باز، فلشی رو به وسعت پرواز
هشت یک قله مهربانی و من، عاشقِ این شماره‌ات شده‌ام

چون غباری در آستانه نور، گرم گِرد ضریح می چرخم
جذبه‌ای از مدار مهر تو است، که چنین ماهواره‌ات شده‌ام

دست در دست‌های «گوهرشاد»، می‌زنم چرخ هر چه بادا باد
پیش روی تو در سماعی شاد، مست ضرب نقاره‌ات شده‌ام

ای رسولی که گفته‌ای در توس، پسری، پاره‌ی تنی دارم
پس کجایی ببینی؟ ای آقا ! عاشق ماه‌پاره‌ات شده‌ام

اولی آخری ندارد که، کوششی جوششی ندارد که
صله‌ی من همین لیاقت که شاعر جشنواره‌ات شده‌ام



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

 


دوباره یک نفر که کوله پشتیش پر است از هوای تو
و یک قطار خستگی که های های می‌دود برای تو

دوباره ضرب ریل‌ها، صدای ذکرها، سماع کوپه‌ها
به یاد دشتهای پشت سر و باغهای آشنای تو

تو برق می‌زنی و ابرهای تیره خیالهای من
چه ساده آب می‌شوند قطره قطره پیش پای تو

و ناگهان تمام سوت‌ها سکوت؛ تمام ایستگاه سکوت؛
و می‌‌زند چه مهربان مرا صدا ... صدا ... صدا ... صدای تو

و ناگهان تمام نقطه‌ها سیاه؛ تمام خانه‌ها سیاه؛
و محو می‌شود نگاه من درون نقطه طلای تو

زمان به سرعتِ شعاع نورها، به کندی عبورها
زمین میان آسمان، در انحنای راحت فضای تو

دلم سبک تر از پر فرشته‌ها به روی شانه هوا
دلی میان دسته کبوتران، دلی رها، رهای تو

«تو» در ردیف این غزل چه پر شکوه، چقدر خوش نشسته‌ای
و شاعری فقط برای قافیه !
 نشست و هی نگاه کرد،  
  نشست و هی نگاه کرد ...  به مخمل ردای تو



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب


یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
وسط گلدسته‌ها

گنبدی طلایی بود
پسرا و دخترا
پدرا و مادرا
گندم آوُرده بودن

برای کبوترا
تو دلاشون آسمون
وسطش رنگین کمون
با یه خورشید قشنگ

یه خدای مهربون
اون طرف یه دختره
که دلش می‌خواد بره
دستای کوچیکشُ

بزنه به پنجره
با خودش می‌گه: خدا !
می‌شه یعنی، این آقا
که همه دوسش دارن

منو هم بده شفا
ناگهان وقت اذون
یه صدای مهربون
گفت چرا اشک می‌ریزی؟

چی شده فرشته جون؟
شما اینجا مهمونی
مهمونِ آسمونی
وقتی پیش خورشیدی

چرا غمگین بمونی؟
مردم از راه‌های دور
با غمای جور واجور
مهمون شادی می‌شن

دورِ این سفره‌ی نور
پشت این پنجره‌ها
زیر گنبد طلا
تو فقط صدا بزن

بگو: یا امام رضا(ع)
خودشُ تو خواب می‌دید
با یه دامن سفید
مثل بچه آهویی

توی صحرا می‌دوید
دخترک شفا گرفت
سرشُ بالا گرفت
یه دل راضی می‌خواست
از امام رضا(ع) گرفت



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب


وقتی قطره‌ها دلاشون
می‌کنه هوای خورشید
همه‌ی وجودشونو

می‌ریزن به پای خورشید
پا میشن از برگ گلها
یا که از زمین خاکی
از دل سیاه مرداب

می‌رسن به شهر پاکی
توی پیچ و تاب رفتن
همه محو و بی‌نشونن
تا دل از زمین می‌گیرن

دیگه اهل آسمونن
کوچه باغ شهر خورشید
مال کدخدای عشقه
زیر گنبد طلائیش

قصر پادشای عشقه
گرد غصه تا می‌شینه
روی بال شاپرکها
می‌پرن به سوی گلزار

با پیام قاصدکها
همه‌ی خستگیا رو
کینه ها رو دور میریزن
وقتی خادمای خورشید

تو رواقا نور میریزن
برا زائرای خورشید
غم و تیرگی حرومه
قصه هزار و یک شب

با گل سحر تمومه
من اگر چه سنگ سختم
که نداره پای رفتن
تو دلم یه کوهِ شوقه

که نداره جای گفتن
تو که اهل آسمونی
تو بگو پیام ما رو
به کبوترای شهرش
برسون سلام ما رو



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

 


پریده هرجا، دویده هرسو
به جستجویت «کبوتراهو»

به شوق لیلا، قطار مجنون
تمام شب با صدای کوکو

رسیده اینجا شبیه موسی
از آن طرف‌ها که دیده سوسو

غبار از آیینه‌اش گرفته
صفای صحن و صدای جارو

عبور آه و نم نگاه و
لبی به ذکر و سری به زانو

ضریح چشمان مهربانش
چه می‌کند در رواق ابرو!

به هر نگاهی کشیده باران
به هر نسیمی سپرده گیسو
 
نشد مسیحا ! شبیه عطرت
نه بوی مریم، نه عطر شب بو

چه خلوتی با خدا تو داری
در این شبستان پر هیاهو

قطارم از راه قم می‌آید
سلامتان را رسانده بانو

و مادرم حلقه‌ی امیدی
نشانده در برق این النگو

و شاعری گفته تا رسیدی
بپرس راز دریچه از او

بیا، دعای بهاریت را
بخوان برای دل پرستو

نه پای رفتن نه نای پرواز
برس به داد «کبوتراهو»



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

من بر کنار گشته ام از مسند حیات
با چای تلخ و شایعه ی شاخه نبات

 

انگار پای ثانیه ها را شکسته اند
این آخرین پلان قصه ی عمر من است ... کات!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

لوگوی دوستان
لینک دوستان

بالای صفحه



تمامی حقوق این وبلاگ برای اواز قطره محفوظ و انتشار مطالب با ذکر منبع مجاز می باشد.