سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اواز قطره
 
عمری م .ح .ب بوده ام وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

بیا شمع و بیا پروان? من

بیا یار جان که با هم راز گوییم

شود آرام دل دیوان? من

    #######

کسی که عاشقه از جان نترسه

که مرد از کنده و زندان نترسه

دل عاشق مثال گرگ گشنه

که گرگ از هیبت چوپان نترسه

...

خدایا عاشق زارم خدایا

گره افتاده در کارم خدایا

به تار الفت و دام محبت

گرفتارم گرفتارم خدایا

... 

نظر در راه و در دارم خدایا

عزیزی در سفر دارم خدایا

بمن گویند عزیزیت خواهد آمد

فدای این خبر گردم خدایا

... 

اگر دانی زبان اختران را

شبانه بشنوی راز جهان را

سکوت شب بصد آهنگ خواند

بگوشت قصه های آسمان را

 ...

شده چند روز ندیدم نازنین را

که برف آمد گرفت روی زمین را

که برف آمد و زنجیر زمین شد

مگر باد فراه بردارد این را

 ...

فلک چون سنگ غلطان کردی من را

غریب شهر ارمان کردی من را

غریب شهر ارمان،  ملک مردم

جدا از نازکی جان کردی ما را

... 

درین حویلی کلان هستم خدایا

به گیر چهار بلا هستم خدایا

به گیر چهار بلای نا مسلمان

به مرگ خود رضا هستم خدایا

...  

چرا امشو دلم تنگه خدایا

چرا،غم، با مه درجنگه خدایا

میان سینه یی آن ماه خوبان

گمانم جای دل سنگه خدایا

... 

دو زلفان سیاهت بال مینا

خدا از قدرت خود کرده پیدا

ببوسم دست و پای مادرت را

که شیر داده چو تو فرزند زیبا

... 

نگارا تیغ ابرویت مرا کشت

طناب هر دو گیسویت مرا کشت

چو بلبل ناله دارم از فراقت

عزیز من گل رویت مرا کشت

... 

ستاره در هوا شد یکصد و بیست

جدال  تو و من جانم سر چیست؟

نشینیم رو به رو، زانو به زانو

بسنجیم کان گناه از جانب کیست

... 

 اگر دانی که فردا محشری نیست

سؤال و پرسش و پیغمبری نیست

بکن جور و جفا تا میتوانی

که عاشق را سپاه و لشکری نیست

 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/3/24 توسط محب

به قول شاعر این شعر  استاد صمد علیزاده

هر چیزی گرمش خوبه وتازش نوش امامت کنید عاشقای مولا

پیشتر زانکه زندتاک قدم درهستی

داشتم با می معشوق سرسرمستی

لعل خورشیددرآمیخت چودرجام قمر

ماه گردیدهلالی اثرودال کمر

باده گردان می لعل ولب مینایی

اختروکوکب وپروین همه درشیدایی

ره به میخانه نبردم مگر از عطرشراب

بودبی نورشراب میکده چون وهم وسراب

بیخودازخویش کندطعن مزن عیب مجوی

گذرمی چوفتدبرسرهربرزن وکوی

عارفان رازدل خسته شمیمی برخاست

که بجزنامی ازآن جام نه چیزی برجاست

بیغم آن دل که ازآن جام دمی یادی کرد

سرخوش ازصحبت می نعره وفریادی کرد

می صافی به حریفان نگردازته جام 

سوزدازنشعه مستی دل هرپخته وخام

جرعه نه قطره آن روح وروان میبخشد

جان به هرمرده به هردل هیجان میبخشد

سایه تاک شفابخش تن بیمار است

محتضرازنفس میکده اش بیداراست

اصم ازیادلب لعل  زبان آورشد

شنوا ازاثرشرشرصهبا کرشد

کورازشعشعه اش باصروبینا شده است

نورسرخش به شب تیره چوپیداشده است

رسدازخاوراگرشمه ای از می بمشام

باخترمست شود شامه بسته به زکام

آنکه درظلمت شب دست به می میشوید

کوکبی درکف اوست نورازآن میجوید

نفس باده ومی تزکیه نفس حریف

کاهلان رابدهد همت عالی وشریف

آن شرابی که سخی کرده بخیلان لئیم

غضب ازصولت سرد و غضبناک رحیم

دانش وصف می وخمر بپرس ازمستان

آگهی ازطرب باده مستی بستان

نورمیخوانمش اوراولی آتش نیست

صاف چون آب ولی آب چومی بیغش نیست

جسم نه فرق سرش تانوک پاروح ظریف

نیست می بادهوا هست چونو نرم ولطیف

اوقدیم است ومقدم به همه ملک وجود

بودآنروزکه درلوح وقلم هیچ نبود

هست مستوروجهان قائمه ازقامت اوست

عاجزازدرک مقامات می وحکمت اوست

پس به انواع صور جلوه به عالم فرمود

جزهاراهمه یک منبع ویک معنا بود

جسمها رامی ناب است روان درپیکر

اینهمه پیکره تاک است وشرابش مصدر

گفت جاهل به گنه غرقه ام از میخواری

پیش من ترک می وباده بود بدکاری

نوش درکامه دیری وخرابات نشین

که ننوشیده زمستی شده اندنقش زمین

من به هستی نبدم دردل منمستی بود

خاک هم مستی آن می زدل من نزدود

زحیاتش نبردبهره وسودی هشیار

بهره نابرده زمستی نبودعقلش یار

هست افسوس نصیب همه هشیاران

که تبه کرده به هشیاری خودهردوجهان

{آن شرابی که ز مستانگیش میخوانم      تا ابد بر سر پیمانه او می مانم

می مینای طهورا زسبوی ازل است          تلخ احلی من عسل معنی خیرالعمل است

آن می ناب که درباده لوح ازلیست           چهارده نور ز سیمای خداوند جلیست

می منظورنظرشربت صهبای علیست        باده وساغرومی مست تولای علیست}

شعر بسیار پر محتواست از خواندن ان با حال عادی خود داری کنید یا علی

بر گرفته از وبلاگ خلوت عباسیه

 

 



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/3/20 توسط محب

لا حاجة إلی غلام أو ندیم
رقِّص الستائر بنسیم
أنت مؤثّر فی السماوات
أنت شریک فی الریاح و فی المطر
نظرتک تروّض الأُسُد
یا من هو لکل الخلائق صدیق حمیم
قل لی حدیثاً من همومک
هب لی فؤاد عبد العظیم
دع بغض «مغضوب علیهم»
انت الصراط المستقیم
لا خوف من ریح مخالف
من نحوک جاء شمیم
الشعر أعطانی رطاباً
انت علیّ و أنا یتیم
.... 
تفّاحة لی فی خیالی
نصفه هادی و نصفه مهدی  

انسیه سادات هاشمی



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/3/20 توسط محب

نمی خواهد غلامی و ندیمی
برقصان پرده ها را با نسیمی
خودت در آسمان ها دست داری
خودت در باد و باران ها سهیمی
نگاهت رام کرده شیرها را
تو ای با هرچه در عالم صمیمی
بگو با من حدیثی از غمت را
عطایم کن دلی عبدالعظیمی
چه غم از بغض " مغضوب علیهم " ؟
شمایی که صراط المستقیمی !
نمی ترسیم از باد مخالف
که از سمت تو می آید ، شمیمی 
گرفتم نان و خرمای غزل را
علی هستی و من بچه یتیمی
...
همیشه در خیالم سیب دارم
که نیمی هادی و مهدی است نیمی

(علیهما السلام)

  زهرا بشری موحد



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/3/20 توسط محب

 

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را


قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را


حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :


«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را »



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/3/20 توسط محب

میان خاک سر از آسمان در آوردیم

چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرودیم - نان  در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان در آوردیم *

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

 

* : این بیت را محمدسعید میرزایی به این غزل هدیه کرد .

سعید بیابانکی



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/3/8 توسط محب
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/2 توسط محب



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/2 توسط محب



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/2 توسط محب

امام هادی علیه السلام : به یادآور آن هنگامی را که پیش روی خانواده ات در بستر مرگ افتاده ای ونه طبیبی می تواند جلو مردنت را بگیرد ونه دوستی به کارت می آید.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/2 توسط محب

لوگوی دوستان
لینک دوستان

بالای صفحه



تمامی حقوق این وبلاگ برای اواز قطره محفوظ و انتشار مطالب با ذکر منبع مجاز می باشد.