سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اواز قطره
 
عمری م .ح .ب بوده ام وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

خون وحشیانه در دلم آتش گرفته است

آیینه در مقابلم آتش گرفته است

دریایی از شرابم و طوفان که در غروب

از ضرب موج ساحلم آتش گرفته است

محکم مرا بگیر در آغوش، مدتی است

از هر کسی که غافلم، آتش گرفته است

 رفتی از این اتاق ولی در مسیر تو

سازم، تنم، وسایلم آتش گرفته است

پیدا کنید آن که مرا سوخت، سخت نیست

حتما لباس قاتلم آتش گرفته است

جز شعر آخرم که نفس می کشد هنوز

دیگر تمام منزلم آتش گرفته است



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست

تقویم من امسال پر از روز مباداست

عاشق شده ام مثل غروبی که بداند

خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست

قلبم به زبان تو اگر ترجمه می شد

چشمان تو از من غزلی تازه نمی خواست

قانون جهان را تو به هم ریخته ای که

هر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاست

هرچند که خوابیده ام  از کوچه گذر کن

تنهایی ام از پنجره در حال تماشاست

در طالع من قحطی شب های بلند است

در چشم تو اما همه شب ها شب یلداست



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

با غم انگیز ترین رنگ جهان همدردم

من که در چشم تو دنبال خودم می گردم

آتشت ریخت در آغوش جهان، می سوزم

مثل یک جنگل انبوه، ولی خون سردم

جشن عریانی دریاست که من از اعماق

تا هم آغوشی امواج خبر آوردم

آنچنان می دوم از شوق که تا خانه ی تو

باد اگر پیرهنم را نبرد، نامردم

تا کمی دست تو در دست من آرام گرفت

گردش خون تو را در رگ خود حس کردم

موقع رفتنم آنقدر سبک هستم که

اگر از در روم از پنجره بر می گردم



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

بعد از تو قلبم سست شد با یک تکان افتاد

سیاره ای دیوانه وار ازکهکشان افتاد

چاقو برای خودکشی راه قشنگی نیست

وقتی شبی از چشم هایت می توان افتاد

من ظاهرا ویران نبودم بعد تو اما

پیراهنم را باز کردم، استخوان افتاد

برداشتم تا قاب عکست را زمین لرزید

دیوارهای خانه مان هم ناگهان  افتاد

دیر آمدم پاییز شد، لبخند تو خشکید

یعنی که دیگر بوسه هایت از دهان افتاد

سنگینی هر دو جهان بر شانه هایت بود

وقتی که افتادی پس از تو آسمان افتاد



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

به رویم خنجر بکش برف

پیش از آنکه ریل ها و جاده ها بیرون بیایند

بگذار خونم نخستین مسیر را مشخص کند

هرچند پس از ریختن،

شبیه نوزادی خواهد شد

که نمی تواند انگشت اشاره اش را راست کند

نه، من ایمان دارم

نوزادها خودشان نمی خواهند

به چیزی اشاره کنند

چون می دانند

قفل، انگشتی بود که اشاره کرد!

به رویم خنجر بکش برف

تا خونم تمام زمین را فراگیرد

و تو با گرمایش آب شوی و آمیخته اش

بی آنکه رقیقش کنی

از زانویم روبه بالا بیا

تا جایی که تنها سرم بیرون بماند

کاش همیشه تاوان دوست داشتن

برف سار شدن باشد

چه سپیدی برف!

گویا بچه ها کاغذهای نقاشی شان را کنار هم گذاشته اند

تا خطوط را

از خم ها و حجم های بسته فراری دهند

دختری  پنجره را گشوده

می ترسد فریاد بکشد: «عروسی ماه است»

چراکه سپیده دم عجوزه ها

جابه جای این سرزمین را به دنبال یک لکه خون می گردند

و آنگاه «چَو می اندازند»

که ماه بکارت نداشته است

به رویم خنجر بکش

نه بخاطر ماه

که او از واژه ها و قراردادها فراتر است

ببار برف، ببار که هنگام باریدنت

کودک در شکم مادر صورت خویش را آرایش می کند؛

من به زایشها امیدوارم!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

دارم به چشم های شبت فکر می کنم
دارم به طعمِ چون رطبت فکر می کنم

 

محمد عابدینی

لب باز کرده ای که نصیحت کنی و من
دارم به شاهکارِ لبت فکر می کنم !


محمد عابدینی



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

ازنسیم التفاتی بینوایان خوش دلند      
خانه ی نی را به آهی می توان آباد کرد



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

کنار این همه اصطلاح نو و تازه

کامنت،

 آندرلاین،

 اتساین و لینک

جایی هم برای گریه من بگذار

آن وقت از بیژنی سراغ بگیر

در کتاب کهنه خطی

که چشمانش را موریانه ها خوردند

و منیژه ای طلوع نکرد

نقال ها یکی یکی مردند

و وبلاگ ها به روز شدند...

..............................................................



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

شکر ایزد که پی زلف پریشان شده ام

در شب بعثتتان حوریه باران شده ام

 

تا که از محضر عرفانی حق بازایی

پای این کوه حراء سر به گریبان شده ام

 

آیه ای عرضه کن ای معتکف غار حراء

قلباً آماده بشنیدن قرآن شده ام

 

به حدیثی نبوی روح مرا تصفیه کن

که سرا پا همه بازیچه شیطان شده ام

 

تهنیت باد پیمبر شدنت مرد امین

که در آمیخته با سیل مریدان شده ام

 

منم آن گمشده در وادی سرگردانی

که به دستان کریم تو مسلمان شده ام

 

نبی الله ترین ای سبب خلقت انس

تازه از بعد تو حس میکنم انسان شده ام

 

برکه بی رمق و مرده دلی بودم و حال

از عنایات تو چون رود خروشان شده ام

 

بودم آن بتکده ی مملوءِ از لات و هبل

که به دستان پسر عَمِّ تو ویران شده ام

 

حمدلله به نمایندگی از قوم عجم

روزبه* بودم و از عشق تو سلمان شده ام

(علی آمره)



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/3/30 توسط محب

آنگاه که خنده بر لبت میمیرد                     

                                              چون جمعه پاییز دلم میگیرد

دیروز به چشمان تو گفتم که برو

                                             امروز دلم بهانه ات میگیرد



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/3/24 توسط محب

لوگوی دوستان
لینک دوستان

بالای صفحه



تمامی حقوق این وبلاگ برای اواز قطره محفوظ و انتشار مطالب با ذکر منبع مجاز می باشد.