قلم عاجزم ازدست توامداد گرفت غزل امشب من قافیه ازاد گرفت دل ویرانه بیغم به چه کارم آید شهردل ازقدمت نام غم آبادگرفت باید از آتش داغ توکنم نعره ولى سیل اشکم شده جارى ره فریادگرفت قائم ازقائمه قامت تو قامت عرش بیستون بود و ز بنیان تو بنیادگرفت به ستوه آمده ازظلمت بیداد دلم دل افسرده نخ دامنت اى دادگرفت دادمن کى بستانى زجهان دادگرا که به زنجیرخزان رنگ گل شادگرفت شادروح پدرم باد که درمکتب عشق طفل ناپخته خود را زغم استاد گرفت کورشبگردم وبا نور تو اى شمس هدا دل گمگشته به منزل ره ارشاد گرفت راه میخانه نهان است ونداندهمه کس غیراز انکس که الفباى غمت یادگرفت بیستون سینه شدوخانه شیرین دردل هرکه برسینه زده شهرت فرهادگرفت بهرخلق بشریت پی علت میگشت که یدالله سر رشته ایجاد گرفت جه شکایت کنم ازجاهل گمراه اگر به تن عاشق توجامه الحادگرفت از خلوت عباسیه