دو چشم منتظر کنار سفره افطار پلک میزنند.
بوی نان سنگگ و پنیر و ریحان در اتاق پیچیده است.
به جز صدای عقربههای ساعت که لنگان لنگان راه میروند، صدایی شنیده نمیشود.
کلیدی در قفل اتاق کوچک دل میچرخد؛
گلدان کنار پنجره لبخند میزند.
صدای اذان آغوش میگشاید... تو آمدهای!
نثر ادبی از سعیدی راد