سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اواز قطره
 
عمری م .ح .ب بوده ام وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
1460115_548321865252494_1880599233_n.jpg

کم کم نزدیک به محرم می شد و مهمانهایشان سر می رسیدند.گویا منزل به موکبی مبدل می شد.

 
خداروشکر هر سال بهتر از پارسال،مهمانها که سر می رسیدند قبل از حرکت روزیشان به درب خانه میرسید و از ماها قبل آمادگیشان را

داشتیم.


ولی امسال...


گویا چرخ گردان هوس دیدن کاسه ای گدایی به درب ارباب برسرش زده و بود و منتظر حرکتی از من.


چند روز مانده بود به محرم...


به همسرش گفت:حاج خانم!بیا بریم مسافرت امسال خونه نباشیم.آخه مهمان ها بیآن چطوری میتونیم جوابگوشون باشیم.


همسرش که ایمانی راسخ داشت گفت:مرد!تو را چه شده است...یادت رفته که خرج مهمان ها باتو نیست؟!چرا ناامیدی.


مرد تأملی کرد و تصمیم گرفت بماند.شب اول که شد آهی نداشت و بالجبار با سفره ای ساده و بدون ریخت و پاش های هرساله مجلس را

بر پا کرد و تمام شد.


وقتی همه رفتند،گمان می کرد او مانده و همسرش و نپنداشت که ارباب و صاحب مجلس مانده بود.


دهانش را به گلایه باز کرد و فریاد زد:ای زن!اگر تو نمیآیی برویم ،من میروم...


حرکت کرد و دوان دوان به درب حرم ارباب رسید...دربهای حرم بسته بود و از پشت درب دعوا میکرد


به حسین ع گفت:خوب شد آبروم رو بردی!!!حالا اینطور شد میرم گلایه ات را پیش مادر بکنم...


داشت حرکت میکرد به سمت مدینه.در اطراف بین الحرمین چراغ تک مغازه ای سو سو میزد.رفتم درب مغازه میرحسین کربلایی


سلام کردم و جوابش را با جان و دل جذب کردم


میرحسین از من پرسید:چه شده است که پریشانی؟


ماجرا برایش بازگو شد...


یه دفعه دیدم سرش رو از حجره بیرون کرد و گفت:


عباسم!!! اکبر!!! قاسم!!! عبدالله!!!


بیآید کمک کنید و این وسایل رو ببرید در خانه شیخ.


(وقتی که داشتم میرفتم نگه داشت)


گفت:این شمعدان که به تو می دهم یادگار مادرمه.توی روضه ات استفاده کن.
.
.
در مسیر اثری از آن چهار جوان ندیدم.وقتی به منزل رسیدم دیدم هم وسایل آنجاست.


تعجب کردم،آنها که مسیر خانه مرا بلد نبودند...


زنم از من پرسید:کجا بود حاجی...پیش کی ریش گرو گذاشتی؟


داستان رو که تعریف کردم با تعجب همسرش به او گفت:ای مرد!بی پولی و نداری به سرت زده!!! میرحسین 20 سال است که از دنیا رفته.


پریشان شدم...سمت حرم دویدم و فریاد زدم...


اربـــــــــــــــــــــــــــاب!!! غلط کردم...نفهمیدم تو ارباب منی...


ببخشید اسم مادرتون رو صدا کردم...
.
.
حالا من میخوام بگم...


اربـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب غلط کردم...میدونم اذل دخول کربلات رو که ندادی بخاطر گناهانمه.


ببخشید...


منو ببر کربلا آقـــــــــــــــام


منو ببر کربلا آقـــــــــــــــام

التماس دعا


یاعلی

برای ناقل این مطلب سبحان روحی بزرگوار از ساکنان کربلای حسینی هم دعا فراموش نکنید




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92/10/1 توسط محب

لوگوی دوستان
لینک دوستان

بالای صفحه



تمامی حقوق این وبلاگ برای اواز قطره محفوظ و انتشار مطالب با ذکر منبع مجاز می باشد.