سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اواز قطره
 
عمری م .ح .ب بوده ام وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
526697_341011449337524_1788255138_n.jpg
شما چه طلبه‌ای هستی که هیچ‌کس آدرس شما را نمی‌داند
------------------------------
----
به گزارش خبرگزاری رسا، حجت‌الاسلام سلیمیان نویسنده و پژوهشگر مهدویت در گف...ت‌گو با خبرنگار رسا با تجلیل از خدمات حجت‌الاسلام قرائتی، رفتار متواضعانه وی را نمونه‌ای از یک اخلاق مهدوی دانست و گفت: این‌روش پسندیده‌ای نیست که وقتی انسان‌های بزرگ از دنیا رفتند تازه شروع به نقل خاطرات و خوبی‌هایشان می‌کنیم.

وی به بیان خاطره‌ای از این استاد خستگی ناپذیر پرداخت که با هم مرور می‌کنیم:

16 سال پیش بود که برای یک دوره تربیت مبلغ، با حاج آقای قرائتی در یک اردوی 40 روزه همسفر شدیم، بعد از این دوره یک روز ایشان را در مدرسه فیضیه دیدم، جلو رفتم و در شلوغی جمعیت سلام کردم، با اینکه سرشان شلوغ بود تحویل گرفت و احوال‌پرسی گرمی کردیم.
در آخرطبق یک عادت قدیمی که همه انجام می‌دهند، تعارفی کردم و گفتم: حاج آقا تشریف بیاورید منزل ما.
از قدیم گفته‌اند تعارف آمد و نیامد دارد یعنی یک وقت تعارف می‌کنید و می‌گیرد، ایشان بدون هیچ درنگی گفتند «باشه حالا کی؟»
من که فکر نمی‌کردم به این راحتی بپذیرند و اصلا منتظر چنین پاسخی نبودم با دست‌پاچگی گفتم: «همین امشب».
ایشان گفتند: «باشه آدرس بده شب می‌آیم ولی به خانواده بگو در زحمت نیفتند».
من با خوشحالی و اضطرابی خاص خودم را به خانه رساندم و به خانواده گفتم: باورتون میشه!؟ امشب آقای قرائتی به خانه ما می‌آید، خانمم بیشتر از من تعجب کرده بود.
تمام بعد از ظهرمان به آماده کردن خانه که 60 متر بیشتر نبود و پختن غذا گذشت.
نماز مغرب و عشاء را که خواندم به خانه آمدم، هنوز لحظاتی نگذشته بود، پسرم که جلوی در ایستاده بود با صدای بلند ‌گفت «بابا آمدند».
خودم را دم در خانه رساندم، این دفعه تعجبم از آمدن آقای قرائتی نبود بلکه از پنجاه-شصت نفری بود که به دنبال ماشین، ایشان را همراهی می‌کردند.
ایشان از ماشین پیاده شدند و گفتند: «شما چه طلبه‌ای هستید، از هرکس در این کوچه‌ها ‌آدرست را پرسیدیم گفتند نمی‌دانیم»، تازه فهمیدم چی شده که این همه بچه و چندتا خانم دنبال حاج آقا آمده‌اند.

وارد خانه شدیم و ایشان نشستند اما سروصدای بچه‌هایی که با حاج آقا آمده بودند و پشت در بودند قطع نمی‌شد، حاج آقا گفتند «اگر اشکال نداره در را باز کن بگو همه بیایند داخل»، در را باز کردم.
حالا شما فکر کنید یک خانه 60 متری با 10 متر حیاط و این جمعیت چه می‌شود!

حاج آقا چند دقیقه‌ برایشان به زیبایی تمام صحبت کرد و بعد همه رفتند.

هرچند صحبت‌های آن‌شب حاج آقا را به یاد ندارم اما تمام کارهایشان در آن شب، برای من به درسی فراموش ناشدنی تبدیل شد.


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/11/26 توسط محب

لوگوی دوستان
لینک دوستان

بالای صفحه



تمامی حقوق این وبلاگ برای اواز قطره محفوظ و انتشار مطالب با ذکر منبع مجاز می باشد.