سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اواز قطره
 
عمری م .ح .ب بوده ام وحال تصمیم گرفتم محب بودنم را جشن خون بگیرم در فکر یک جشنم ...

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ


گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت
لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست
شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر
بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر
آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر
می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب، تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شـــوکت و بزرگــی، پیدا شــود از ستاره من
میکرد به وقت بیقــراری، با بوسه گــرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند، شبها بر گاهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود، تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فـــــدا کرد، در راحت من بســــی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش، تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من، او بود و فـــروغ آشیانم
میداد ز شیـــر و شیره جان، قــــوت من و قـــوت روانـــم
میریخت سرشک غم ز دیده، چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل ، یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی، او بود یگانه کوکب من
لالایــــی و شـــور و نغمه هایش، بودند حکایت شب مــن
آغوش محبتش بنا کرد، در عالم عشق مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت
این عکس ظــــریف روی دیوار، تصویـــر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره، امـروز عصای دستی اوست
از خویش به دیگــــران رسیدن، کاری زخدا پرستـــی اوست
شد پیـــــر و مــــــرا نمود بـــــرنا
پس هستــی من ز هستــی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/6/23 توسط محب

لوگوی دوستان
لینک دوستان

بالای صفحه



تمامی حقوق این وبلاگ برای اواز قطره محفوظ و انتشار مطالب با ذکر منبع مجاز می باشد.