بازهم پرواز خاطربازهم دل بيقراريبازهم تنگ غروب ويادروز و روزگاري
يادم آمد طفلکي را. گاه سنگي بالشش بود.
خاکهابستر برايش آه ازچشم انتظاري.
مينهددر خاطراتش طفلکي سرروي شانه شانه گرمي که اکنونبهراوديگرنداريسرزده از ره چوآيي زانويش ميهمان نوازاست اوبه دوشت سرگذارد توبه زانويش گذاري