«... سپس قنفذ را با ........ و خالد بن ولید به خانه ما فرستادند تا پسرعمویم علی را برای بیعت زیانبار خود به سقیفه بنیساعده بیرون برند. علی که مشغول انجام وصیّت رسول خدا(ص)، درباره همسران او، تألیف قرآن و پرداخت هشتاد هزار درهم به سفارش آن حضرت بود، با آنان بیرون نرفت.
پس هیزم زیادی در مقابل در خانه ما جمع کردند و آتش آوردند تا خانه، و ما را به آتش کشند. من پشت در ایستادم و آنان را به خدا و پدرم قسم دادم که دست از ما بردارند و ما را یاری کنند.
...
.....، تازیانه را از دست قنفذ - غلام ابوبکر - گرفت و با آن به بازویم زد، چنان که تازیانه همچون بازوبند به دور بازویم حلقه زدسپس لگدی به در کوبید و آن را به طرف من فشار داد و من که باردار بودم، به صورت روی زمین افتادم. آتش شعله میکشید و صورتم را میگداخت. اوچنان به صورتم سیلی زد که گوشنوارهام بر زمین افتاد و درد زایمان به سراغم آمد. پس محسن را کشته بیگناه سقط کردم. این است امّتی که میخواهد بر من نماز بخواند؟! در حالی که خدا و رسول از آنان بیزاری جستهاند. من نیز از آنان برائت میجویم».
بحار الانوار، ج 30، ص 348 - 350، به نقل از ارشاد القلوب دیلمی.